سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدیر مهربان

تمام مدیران صرف نظر از خصوصیات اخلاقیشان ، در سختگیری یا آسان گیری نسبت به مجموعه تحت مدیریتشان دچار یک تردید جدی هستند ، برخی مدیران تصورشان این است که باید با مجموعه تحت مدیریت خود مهربان بود ، باید مدیر بتواند بر دلها حکومت کند نه بر اجسام ، آنهم با اِعمال یک سری قوانین خشک و پیچیده . من معتقدم این نگاه یک نگاه سفسطه آمیز است و چنین مدیرانی قادر نیستند در قالب یک نظم پیچیده ، خود و مجموعه تحت مدیریت خود را به سر منزل سعادت برسانند چنین افرادی به موفقیت مقطعی و پیش پا افتاده می اندیشند و قادر نیستند قله های رفیع تری از موفقیت را به نظاره بنشینند .

گروهی دیگر از مدیران قاطعیت در اجرای قوانین و جدیت در حضور و کار و تشخیص به موقع را از مجموعه تحت مدیریت خود مطالبه می کنند . مدیر یک مدد رسان برای رسیدن و غلبه بر سختیها است ، مدیر خوب به کسی نمی گویند که شرایط سخت را برای مجموعه اش نخواهد، مدیر خوب کسی است که به مجموعه خود چگونه برخورد با سختی را بیاموزد، مدیر خوب کسی نیست که فقط به دنبال یک محبوبیت ظاهری باشد حتی اگر به شکست و ناکامی مجموعه تحت مدیریتش بیانجامد مدیر خوب مدیری است که داروی تلخ به شاگردانش می چشاند تا در کشاکش سختیهای روزگار مردانی بیافریند مفید به حال جامعه بنابراین به روش مدیران سخت کوش و منظم دایره آزادی و اختیار را برای مجموعه تحت مدیریت خود تنگ تر و تنگ تر کردم، احساسم این بود که نه تنها ناراضی نیستند بلکه بچه ها از جدیت مرکز و باز خواست شدنشان توسط مدیر خوشحالند و احساس بی هویتی نمی کنند نه تنها سخت گیری موجب دلزدگی نمی شود بلکه شوق دانش پژوهان را برای حضور در مرکز بیشتر می کند.

در مقابل این سختگیری دو برخورد ممکن است وجود داشته باشد ، برخورد اول ، برخورد افراد منظم و زرنگ و برخورد دوم ، برخورد افراد تنبل و فراری ، به طور طبیعی جدیت در اداره یک مرکز افراد منظم را شادمان می کند و افراد بی نظم را فراری می دهد و بدون هر گونه درگیری و زحمت می توان یک مرکز بزرگ را از ناخالصیها پاک کرد . معتقدم سهل انگاری و یا به تعبیر دیگر تساهل در اداره یک مرکز افراد منظم و زرنگ را لوده و بی نظم می کند و افراد تنبل و نامنظم را طلبکار و پر ادعا .

کم کم دانش پژوهان از جدیت مدیر در ارتباط با خود صحبت می کردند واین برای من امید وار کننده بود البته جدیت را نباید با انعطاف نا پذیری اشتباه گرفت مدیر در نهایت جدیت می تواند منعطف باشد اما جدیت یا انعطاف نسبت به چه چیزی ؟ جدیت در خط قرمز ها در مرزها در پرتگاه ها و انعطاف در لغزشها و اشتباه ها .

یادم هست روزی در حیاط مرکز قدم می زدم که جوانی نظرم را به خودش جلب کرد در حالی که برگه ثبت نام و گزینش مرکز را در دست داشت پرسید می توانم چند لحظه وقتتان را بگیرم با لبخند جواب مثبت دادم، نکته ای می گفت که برایم خیلی جالب بود می گفت تصمیم دارم تحصیلاتم را در رشته علوم دینی ادامه دهم ولی با چند نفر مشورت کرده ام و گفته اند اینجا نیایم نظر شما چیست ؟

احساس کردم نمی داند با مدیر مرکز صحبت می کند، به او گفتم راست گفته اند من هم چنین توصیه ای دارم هر کجا که رفته ای اینجا نیا ! پرسید چرا ؟ گفتم چون اینچا سخت می گیرند گفت چطور ؟ گفتم اینجا روزی 16 ساعت فشرده از شما درس می خواهند و شما نمی توانید ادامه دهید، حتم دارم با وجود سختیهایی که اعمال می شود اگر کوشا و زرنگ نباشی جا خالی می کنی، تا دیر نشده تصمیم عاقلانه ای بگیر و برای ادامه تحصیل جای دیگری را انتخاب کن !!  نیم نگاهی به من انداخت و نیم نگاهی به دفترچه ثبت نام، آهسته گفت کمکم کن اولویت اول را مرکز شما بزنم، گفتنم چه شد ؟تصمیمتان عوض شد ؟با لبخندی از روی رضایت توام با سکوت از چهره اش خواندم که عاشق سختی است و انسانها راه رسیدن به خوشبختی را از خارو خس سختی مُعَبّر می دانند .


مدیر مسئول

گفته بودم درباره شخصیت نماینده مسؤل مرکز چیزهایی بنویسم . شخصیتی با علامت سؤالهای فراوان که برای اطرافیانش گاهی هیچوقت حل نمی شه.آدم بسیار شلوغ و پر کاری که گاهی اوقات نام مراکزی که در آنها فعالیت می کنه را فراموش می کنه ، بعضی اوقات روی صندلی های دفترش می خوابه و گاهی تا صبح با دانش جویان سر وکله می زنه ، بسیار متواضع و خاکی است وهمین برامون دردسر ساز شده  . در ورودی دفترشون به روی همه بازه حتی اگر خودشون تو دفتر نباشند !!! و به قول قدیمی ها داخل شدن چه آسان ،بیرون آمدن چه مشکل ، تفاوت دفتر ایشون با سایر مسؤلین اینه که اونها داخل شدن دست خودت نیست ولی بیرون آمدن دست خودته ، و ایشون داخل شدن دست خودته و بیرون آمدن با خدا !!! هر کس به راحتی میتونه بخش عظیمی از وقت ایشون را به خودش اختصاص بده ، والبته این مشکل منشی نداشتنه ، اگر کسی کار خصوصی باهاشون داشته باشد ساعتها باید معطل بشه تا دفترشون خلوت بشه . بسیار بی نظم ونا مرتبه و به همین دلیل 50% وعده هاش رافراموش می کنه.

وقتی سر حال و خوشحاله می شه به راحتی باهاش ارتباط برقرار کرد ولی در حال عصبانیت من یکی ترجیح می دهم جلو چشمش نباشم ، البته خداییش بیشتر اوقات یعنی بیش از 95% از وقتها سر حال و مهربونه ، اون چند درصد هم لابد طبیعیه !!یکی از خصوصیات خوبش اینه  که دوست داره کار همه را راه بندازه و به همین دلیل معمولا به دیگرون قول همکاری میده اما چون وقت نمیکنه همیشه اظهار شرمندگی میکنه .

بچه ها میگن همه چیز رو با پول محک میزنه ، اگه کاری از نظر مالی سود آور نباشه بهش اعتقادی نداره اما خداییش من چند بار امتحانش کردم اصلا به تیپش این حرفها نمی خوره ، از نادر کسانی است که از صبح زود تا شب کار می کنه ، به خاط همین بعضی ها خیلی انتقاد بهش می کنند ، حتی بعضی ها روی مسؤلیت های زیادش ایراداتی میگیرند ، شاید هم درست باشه نمی دونم ولی من معتقدم بالاخره دیکته نوشته شده ممکنه غلط هایی هم داشته باشه ، بگذریم خیلی از اونهایی که از ایشون انتقاد می کنند اصلا یکبار هم تو عمرشون دیکته ننوشته اند ، خوب دیگه روزگاره ، اگه دیکته ننویسی شاید سنگینتر باشی .

معمولا هزینه مرکز ما و سایر مراکز را ایشون تهیه میکنه و برای همین به همه بده کاره .

از نظر علمی آدم باسوادیه ، همه از تدریسش راضیند ، خوب و شمرده درس میده ، بچه ها همه میگن اگه منظم بود بهترین استاد مرکز بود ، منم با این حرف موافقم .

همیشه از آینده ای روشن و درخشان حرف میزنه ، طوری که آدم برای لحظاتی خستگی کار رو فراموش میکنه ، در یک کلمه شوق پرواز داره و لی بال پرواز رو نمی دونم ، گاهی احساس میشه نداره ولی به روی خودش نمیاره و من از این عادتش خیلی خوشم میاد ، به راحتی از میلیون حرف میزنه در صورتی که هزار تومان هم تو جیبش نیست !!ولی رابطه هاش درسته ، به نظر میرسه دیگران قضاوت درستی درباره ایشون ندارند ، من دو ساله با ایشون کار می کنم اهل خوردن و بریز و بپاش نیست ، اتفاقا بی توقع و پر کاره و معمولا برای خودش بر نمیداره ، گاهی پرداخت بده کاریهاش طول میکشه اما بالاخره میده حالا امسال یا سال دیگه خیلی مهم نیست ، مهم اینه که میده به قول معروف دیر و زود داره و لی سوخت و سوز نداره ، حالا کار نداریم گاهی اوقات البته خیلی کم، اونقدر دیر میشه که تفاوتی با سوخت و سوز نداره .

به ظاهر کاری با مسائل سیاسی نداره اما خبرهای مملکت را جدی تر از اهل سیاست دنبال میکنه ، هیچ اعتقادی به وبلاگ و کار اینترنتی نداره ، معتقده باید وقت را جایی دیگر صرف کرد .


عوامل بی اعتمادی به مدیر

جوّ بی اعتمادی شدیدی به مدیریت در مرکز موج می زد و این مرا با مشکل بزرگی مواجه کرده بود ، طبیعی است هر حرفی که از سازندگی و رونق مرکز می زدم به عنوان وعده و وعید خنده داری تلقی می شد . در نظر دانش پژوهان مدیر هیچ تاثیری در تصمیمات مرکز نداشت و این افراد دیگری بودند که مدیریت واقعی را به عهده داشتند ، از نظر اونها مدیر یک مجسمه بی اختیاری بود که فقط دستورات و منویات بالاتر از خود را عمل می کرد.

مهمترین کاری که در ابتدای حضورم باید انجام می دادم ، قبل از هر گونه وعده و وعید ، به دست آوردن اعتماد دانش پژوهان بود ، برای همین باید به درد دل همه گوش می دادم ! بچه ها می آمدند و گاهی یک ساعت حرف می زدند و مشکلات را می گفتند ، کار من در اون شرایط فقط نوشتن نظرات بود ، سعی می کردم اصلا صحبت نکنم ، حتی به آنها نمی گفتم انشائ الله حل می شود ، می خواستم فقط آنها صحبت کنند !!

گاهی چندین بار نظرات را مرور می کردم ، که البته بی تاثیر هم نبود ، ازبین نظرات راه کارهای اساسی جلب اعتماد را یافتم و برای عملیاتی کردنشان دست به کار شدم.

 

مهمترین عامل بی اعتمادی چه بود ؟

 وقتی عمل کرد مدیران قبل از خود را مرور می کردم به نتایج جالبی می رسیدم !! تصورش را بکنید در یک مرکز هر یک از افراد کادر مدیریتی برای وجیه جلوه دادن خود ، تمام موفقیت های مرکز را به خود نسبت بدهند و تمام شکست ها را به افراد دیگر کادر !! به عنوان مثال معاونت آموزش خود را دلسوزترین فرد کادر مدیریتی جا بزند و دیگران را بی خیال و بی لیاقت جلوه دهد ،وهمین کار را هم سایر پرسنل ، حتی مدیر و یا مسؤل مرکز و نماینده او انجام دهند . در چنین مرکزی هیچ کس مسؤل کاری که می کند نیست ، به تعبیر دیگر نقطه رجوع برای حل مشکل مشخص نیست این یعنی بلا تکلیفی مراجعه کنندگان ، یعنی ناامیدی ، یعنی احساس شکست و در نهایت یعنی بی اعتمادی !! در چنین فضایی آنکس که حضور بیشتری در مرکز دارد و یا نزدیکترین فرد به دانش پژوهان است و احیانا تقوای کمتری هم دارد ، فرصت بیشری دارد تا خود را دلسوز ترین فرد برای موفقیت مرکز معرفی کند !در واقع تنفس در چنین فضایی زجر آور است چه برسد به مدیریت ! اما این قضاوت دانش پژوهان بود که ناعادلانه ، تر و خشک را با هم می سوخت .

برای حل این مشکل باید تمام مسؤلیتهای شکستها و موفقیتها را خودم به عهده می گرفتم ، یادم هست در همان ابتدای مسؤلیت ، کار مهمی را به یکی از پرسنل تحت مدیریت خود سپردم تا انجام دهد ولی انجام نداد ، وقتی با اعتراض عده ای از دانش پژوهان مواجه شدم ، با خونسردی کامل از اونها عذر خواهی کردم و مسؤلیت انجام ندادن کار را مستقیم خودم به عهده گرفتم، هنوز یادم نرفته که به آنها گفتم : من غفلت کرده ام و کار را به فلانی نسپرده ام ، در حالی که سپرده بودم !! می خواستم دانش پژوهان تمام اتفاقات مرکز را از چشم مدیر ببینند ، با این روش مدیر ، مدیر می شد !

پرداختن به حواشی مشکل دیگری بود که در کادر مدیریتی وجود داشت و به طور طبیعی دانش پژوهان را هم وارد حواشی مرکز می کرد ، اعتقاد داشتم جدی ترین خطری که می تواند وقت را ضایع کند و موفقیت را به تاخیر بیاندازد همین پدیده بود . مطمئن بودم که منشائ تمام حواشی در مرکز ، کادر مدیریتی است !! وقتی در یک مجموعه مدیریتی حتی آبدارچی مرکز احترام مدیر را پشت سر او حفظ نمی کند، چگونه می توانستم به دیگران اعتماد کنم ، از طرفی قبول کردن مسؤلیت شکست هایی که دیگران بانی آن بودند هم برای من خیلی خوشایند نبود ، باید کاری اساسی می کردم .

برای همین تمام نیروی خود را گذاشتم تا توانستم کادر مدیریتی را به طور کامل عوض کنم ، در کادر جدید کسی به کسی توهین نمی کرد ، همه مسؤلیت شکستهای خود را به عهده می گرفتند و از همه مهمتر با همدیگر هماهنگ و دوست بودند . با این اقدام مهمترین قدمی که باید برداشته می شد ، برداشته شد و در مدت کوتاهی پرداختن به حواشی از مرکز خداحافظی کرد .

 


روز اول مدیریت

خیلی سخته روز اولی که وارد سیستم مدیریتی جایی میشی ، افرادی به عنوان مقام پرست و عاشق میز و دفتر ، دستک به شما نگاه کنند . در اون صورت به سختی میتونی اولین قدم را برداری . یه جورایی شخص تازه وارد امنیت روانی دور و بر خودش را از دست میده ، و کمترین اثر مخرب اون اینه که نمی تونی قدم اول را با جدیت برداری ، بین اون همه نگاه مشکوک خیلی دلت میخواد اول داد بزنی من مقام پرست نیستم ، لذا اولین چیزی که به ذهنت میرسه اینه که بی دلیل و برای رفع اتهام ، اطرافیانت را تحویل بگیری و این یعنی خوردن گل اول !! 

اعتراف می کنم که من هم مثل خیلی از مدیران تازه وارد در یک سیستم گل اول را با اشتهای کامل میل کردم ، و کسانی که حتی لحظه ای تحمل دیدن آنها را در مجموعه تحت مدیریت خود نداشتم ، با ادب و احترام خاصی تحمل کردم .  سعی می کردم قبل از هر گونه تصمیم عجولانه ای دور و بریان خود را خوب بشناسم و همین اتفاق هم افتاد ، به همین دلیل اولین گل خورده آخرین گل خورده شد .

روز اول کلیدی هم از دفتر مرکز به من دادند . دفتری که تنها محل رجوع دانش پژوهان به حساب می آمد و می توان گفت دار و ندار مرکز بود . تمام مسائل باید در این دفتر حل می شد ، اعم از کارهای مدیریتی و آموزشی و مالی و امورات دانش پژوهان و برگذاری کلاسها و امتحانات و مسائل مربوط به اساتید و هر کار دیگری که می شود برای یک مرکز آموزشی انجام داد . دفتری با مشخصات منحصر به فرد ، با یک فایل و یک میز و در باز ، دقیقا مثل کاروان سراها ، به همه چیز شبیه بود الا دفتر !!! . هر کس در هر لحظه که اراده می کرد می توانست وارد بشود و تا هر لحظه ای که دوست میداشت می توانست بنشیند و از هر دری که مایل بود می توانست حرف بزند ، آنجا تنها چیزی که ارزش نداشت وقت مدیر بود .

باید جدیت و نظم را از همان دفتر شروع می کردم ، خیلی سخت گذشت تا توانستم به اطرافیانم بفهمانم تواضع و خاکی بودن یک مدیر با بی نظمی و هل دادن خیلی توفیر دارد ، نظم و جدیت و با اجازه آمدن و به قدر ضرورت نشستن با کلاس گذاشتن بسیار فرق می کند ،باید به آنها می فهماندم وقت مدیر بسیار ارزش دارد ، چرا که وقت مدیر ، وقت تمام افراد حاضر در یک تشکیلات است ، به همین دلیل گرفتن وقت مدیر گرفتن وقت همه است . از همه اینها گذشته مدیر باید متمرکز باشد و بی نظمی جلوی این تمرکز را می گیرد .

کم کم شایعات پشت سرم رونق گرفت، از کلاس گذاشتن مدیر گرفته تا خدشه دار کردن سوابق تحصیلی مدیر ، که از شانس خوبش در همون مرکز تحصیل کرده بود ، هر چه که بد ترش نبود بارمون کردند !! اما تحمل اینها برام آسون بود به دلیل اینکه آینده را بسیار روشن می دیدم .

بالاخره طولی نکشید اونهایی که تحمل من براشون سخت بود، وقتی فهمیدند من ماندنی هستم و بر خلاف تصور ، مصمم تر هم هستم ، کم کم دور و بر ما را خالی کردند و رفتند و البته کار ما بسیار آسون شد . یادم هست یکی از پرسنل که مسؤلیت آموزش مرکز را به عهده داشت ، وقت رفتن چیزی گفت که هم خنده دار بود و هم غصه آور، چیزی تو این مایه ها ! من میرم اما مطمئنم کار مرا کسی نمی تونه انجام بده در اون صورت وقتی دوباره اومدید دنبالم ساعتی 4000 تومان هم قبول نمی کنم . وقتی این را گفت دلم خیلی به حالش سوخت ، فهمیدم ضعیف تر از اون چیزیه که نشون میده !!

 


دلهره های من

روز اول پیشنهاد معاونت آموزشی مرکز به من داده شد ، اما منم مثل بعضی های دیگه که دستشون از دور و نزدیک روی آتیش نیمه سرد مرکز بود ، می دونستم که مدیریت آموزشی بهانه ای برای مدیریت تدریجی است ، و در واقع هنوز نمی شد قرص و محکم به کسی اعتماد کرد که می خواد در جایگاهی واقع بشه که حداقل 20 سال از خودش بزرگتره . بنابراین باید با احتیاط عمل می شد .

به هر حال معاونت آموزشی مرکز فشل و نیمه جانی که امید چندانی به زنده موندن اون نبود و مانند یک توپ بازی به این مدیر و اون مدیر پاس داده شده بود به من واگذار شد ، مرکزی که یکی از مشکلات ساده اش در حال حاضر نداشتن یک مدیر بود ، مدیری که به زعم نماینده مسؤل مرکز ، چند روز دیگر معرفی خواهد شد ، اما هرگز نشد !! و البته فهمیدن این مطلب از همون اول چندان سخت نبود . چرا که فلسفه وجودی من در آنجا چیزی جز مدیریت نبود و من به خوبی این مطلب را می فهمیدم .

الان من مسؤلیت اداره مرکزی را به عهده گرفته ام که علاوه بر پریشانی پرسنل اداره کننده که البته تا اون وقت یک نفر بیشتر نبود ، و حضور ما را برای خود به عنوان یک رقیب قسم خورده پنداشته بود ، دانش پژوهانی داشت که هر حرفی  در باب موفقیت و حرکت رو به جلو را به عنوان بزرگترین شوخی زندگی خود به تمسخر می گرفتند ، به تعبیر دیگر به تنها چیزی که نمی شد در اون مجموعه اندیشید رسیدن به موفقیت و کمال بود .

اما هیچ کدام از این مقوله ها سخت نبود ، چیزی که به شدت مرا در آن فضای یخ زده آزار می داد تحویل نگرفتنها و چوب لای چرخ گذاشتن ها و گاهی هم دشمنی های فارغ التحصیلان همین مرکز بود که الان برای خود به مقامات علمی و جایگاه های اجتماعی قابل تاملی رسیده بودند . پدیده ای که می شود گفت کمر یک مجموعه در حال رشد را یا حداقل خواهان رشد را می شکست ، تنها نقطه امیدی که می توان گفت در آن تاریکی ذرّه ای درخشش داشت ، حضور نماینده مسؤل مرکز بود که بسیار امید وار و مصصم به نظر می رسید و البته ناگفته نماند دلیل تمام اون دشمنیهای با مرکز از طرف خودی و غیر خودی حضور همین شخصیت بود که البته به حق بودن یا به ناحق بودن این دشمنی ها جای بحث فراوان دارد . بعد ها در مورد این شخصیت مفصل خواهم نوشت ، شخصیتی با علامت سؤال بزرگی برای اطرافیانش که البته هرگز حل نشد !!

از همه این حرفها فعلا که بگذریم !!

در زندگی هیچگاه از سختی فرار نکرده ام و همیشه به امید فردایی زیباتر و آبادتر با مشکلات مبارزه کرده ام ، معتقدم اولین شرطی که باید یک مدیر موفق داشته باشد، شجاعت برخورد با مشکلات و سختیهاست و اینکه از تجربه شکست هراسی نداشته باشد . با همین نگاه وارد کار شدم و سعی کردم تمام مسیرهای ممکن برای رسیدن به موفقیت را امتحان کنم ، اما حقیقت این بود که مشکلات بیش از اون چیزی بود که فکر می کردم .

عدم اعتماد به مدیر از طرف دانش پژوهان برای عملی کردن بعضی وعده ها و نداشتن یک پرسنل دلسوز و منسجم و از طرفی محدودیت های مالی فراوان و از همه مهمتر شایعات ویرانگری که پشت سر این مجموعه آموزشی مطرح بود و موضع گیریهای مغرضانه یکی از مقامات شهری آن هم در جایگاه خاص معنوی که به قول خودش آقای ائمه جماعات شهر محسوب می شد ، مشکلات را صد چندان جلوه می داد . فکر اینکه باید تمام اعتبارت را می گذاشتی برای دعوت از یک استاد ، آن هم استاد درجه دوم و سومی که تنها موهبت زندگی خود را طاقچه بالا انداختن برای تدریس دو ساعت در روز با کلی ناز و افاده می داند ، مرا آزار می داد ، ولی چه می شود کرد گاهی برای یک مدیر چنین هزینه هایی از شخصیت خودش لازم است . در واقع راضی کردن یک استاد برای تدریس خیلی مشکل نبود ، مشکل وقتی بود که بعد از راضی شدن ، توسط گروهی دیگر که لابد فی سبیل الله و از باب عمل به تکلیف زمین زدن مرکز آموزشی را مهمترین تکلیف الهی خود می پنداشتند ، مراسم مخ زنی و منصرف کردن استاد صورت می گرفت ، و این احتیاج به صبر زیادی داشت که البته من داشتم


خاطرات یک مدیر

همیشه خاطرات یک مدیر را دوست داشته ام ،که در فراز و نشیب دوران مسؤولیتش چگونه با مشکلات ، شیرینیها و تلخیهای پیش آمده از کار برخورد کرده است .

معتقدم مدیران حرفهایی برای گفتن دارند که هیچ کجای دنیا نمی توان این حرفها را پیدا کرد .

در حال حاضر مدیر یک مجموعه آموزشی هستم ، که ممکن است بعدا بگویم چه نوع جایی است ، آدم پر کاری هستم که از کم کاری متنفرم ، دوست ندارم حتی یک لحظه از زندگیم خالی سپری شود ، همیشه آرزو داشته ام در نهایت خستگی سفر آخرت را شروع کنم ، به خاطر همین در هر مجموعه ای حاضر شوم ، مدیر میشوم .


این یعنی بد شانسی !

دیروز روز اولی بود که درسهای حوزه رسما شروع شد ، حوزه با مراکز آموزشی دیگه خیلی فرق داره ، طلبه ها یا خیلی سر حال و پر انگیزه درسها رو شروع می کنند و یا خیلی بی حال و بی انگیزه ! ما هم اونجا نقش یه مدیر رو بازی می کنیم  ، مدیری که از اول سال نمیخواد مشکلات بی نظمی رو در مدرسه شاهد باشه ! طبیعیه که شروع بکنم به سر و صدا ، من اِله می کنم من بله می کنم ، تهدید و تشویق و خود نمایی و اظهار وجود ، همه و همه برای اینکه حساب دسته همه بیاد که این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست این دفعه قضیه جدّیه !!

تقریبا 45 دقیقه یک نطق کوبنده اجرا کردم طوری که نزدیک بود یکی از طلبه ها بگه تکبیر ! به بچه ها گفتم کلاسها حتما از فردا شروع میشه ، یادتون نره همه کلاسها . ما با هزار دنگ و فنگ استاد دعوت کردیم هرکه نیومد دیگه نیاد و از این حرفها، امروز که رفتم مدرسه همه طلبه ها اومده بودند اما هر چی منتظر اساتید موندیم یکی هم نیومد !!! خودتون حدس بزنید چی شد .

سیل اعتراض ها به دفتر سرازیر شد پس چرا کلاسها تشکیل نمیشه ؟چرا این استاد ، اون استاد نیومده؟ به نظر شما در چنین مواقعی چی باید می گفتم ؟ بدون اینکه معطلش کنم ، گفتم نه اینکه ماه رمضانه مجبور شدیم بعضی از کلاسها رو تعطیل کنیم تا شما اذیّت نشید ! ما به فکر خستگی و عبادت ماه رمضان شما بودیم و به همین دلیل برنامه درسی اساتید عوض شده و طبیعیه تا به اونها ابلاغ کنیم کمی طول میکشه ! بعضیها خندیدند ، بعضیها جدی نگرفتند و بعضیها هم تشکر کردند ! من هم زیر زبانم گفتم قربان ماه مبارک رمضان که واقعا پر برکته !

البته حوزه ما حوزه بی نظمی نیست ، و این اتفاقات از خواص اول مهره و شاید هم بشه گفت بدشانسی !!!